آدمهای درون من چقدر سرکش شدهاند
هر کس بدنبال خواسته خودش است و من تنها در بین این تنها گم شدهام
لومباردو از من ایتالیا و نقاشی را میخواهد
و او که نمیدانم کیست من را به الموت و اُوان میخواند
من در این بین به دنبال خودم میگردم
هر چه می خواهم و میکنم خواسته کسیاست که فکر می کنم خودم نیستم
من در بین همه شلوغیهای درونم گم شدهام
من در ترافیک درونم گیر کردهام و به همه چراغهای قرمز فحش می دهم
من خستهام
واقعا خستهام
هیچ کاری هم نمی توانم بکنم
من دوست ندارم خودم را بکشم
من خودم را خیلی دوست دارم ،دوست دارم خودم را داشته باشم
من خودم را گم کردهام
یادم رفته که کی بودم
یادم رفته که کجا میخواستم بروم
راستش را بخواهید اصلا الان هم نمی دانم در کجایم
من خودم را گم کردهام
خیلی وقت است که اینجا ننوشتهام . گاهی اوقات میشود که دوست نداری کسی از تو خبری داشته باشد . دوست داری بروی با همین نکبتی که داری بسازی . گاهی دلت تنگ میشود تا خودت را با دیگران شریک کنی و کمی سبک شوی اما نمیشود .قصد گلایه و شکایت ندارم . فیلمی دیدم که خیلی زیبا و تاثیرگذار بود و حیف آمدم که شما نبینید . فیلم در مورد یک نقاش ایتالیایی به نام آمادئو مودیلیانی است که هم عصر با پابلو پیکاسو و سوتین بود . زندگینامه آن را از یک وبلاگ برایتان کپی کردم (http://honaremoaser.persianblog.ir/post/50 )که برایتان اینجا می گذارم در مورد فیلم هم با یک جستجو در گوگل میتوانید به اطلاعات مورد نظر دست پیدا کنید. فقط بدانید که اندی گارسیا در نقش مودیلیانی یک شاهکار پدید آورده و نقش پابلو پیکاسو را هم هموطن عزیزمان امید جلیلی بازی کرده است
آمدئو مودیلیانی نقاشی کولی واره بود که تمام عمر کوتاه خود
را به شکل یک خود کشی تدریجی گذراند. او در 12 جولای 1884در یک خانواده ایتالیایی
یهودی به دنیا آمد. فرزند چهارم و آخر خانواده بود. پدرش تاجری ناموفق و مادرش
مدیر یک مدرسه بود. در 14 سالگی آموزش منظم نقاشی را شروع کرد. در 20 سالگی به یک
اکادمی هنر در ونیز نقل مکان کرد و در انجا با امبرتو بوتچونی که بعد تر سرکرده
فوتوریستها شد آشنا گردید اما آشنایی او علاوه با هنرمندان به دنیای واقعیتری هم
کشید و با الکل و مواد مخدر آشنا شد. در سال 1906 به پاریس رفت تا دنیای
جدیدی رقم بزند اما شرایط پاریس او را مایوس ساخت. فضای آوانگارد آن روزها به همراه گرایشات ضد یهودی
فرانسویان او را کمی محتاط و گوشهگیر ساخت. به هم مذهبان خود پیوند خورد و با
سوتین ( برای اطلاعات بیشتر درباره ی این نقاش رجوع کنید به سلسله نوشته های خودم :
‹‹ شعیم سوتین؛ تحقق آرزوهای یک سطل
زباله›› )، شاگال و دیگرانی چون لیپ شیتس، کیسلینگ و رومن یاکوب معاشرت کرد.
مودیلیانی خیلی زود میان نقاشان پاریسی سری میان سرها برآورد
.
این شهرت اما نه به خاطر نقاشیهایش بلکه بیشتر به خاطر هویت خاص او بود. او را ‹‹مودی›› صدا میزدند که مخفف مودیلیانی بود و در عین حال در زبان فرانسوی معنای مطرود را میداد. همیشه نیمههای شب مست و عریان در خیابانهای اطراف دیده میشد. پیکاسو اما معتقد بود که مودیلیانی بیشتر یک نقاش اطوارگرا است که برای جلب توجه این حالات را از خود نشان میدهد. پس از 3 سال اقامت در پاریس دوباره به ایتالیا باز گشت . در آنجا دوام نیاورد و به پاریس و این بار به محلهی منا پرس که کانون نقاشان بود رفت. او اعلام کرد که برای همیشه نقاشی را کنار خواهد گذاشت و به مجسمهسازی روی آورد این اما به خاطر آشنایی و رابطه نزدیکی بود که با کنستانتین برانکوزی برقرار کرده بود. مودیلیانی همیشه فقیر بود و حتی مشروبش را از راه کشیدن طرح توی کافهها به دست می آورد. بنابراین در حال و هوایی که ساخت و ساز آن روزها در پاریس رونق داشت همچون سوتین که مدلهای نقاشی خود را از قصابیها میدزدید او هم سنگهای ساختمانها و بناهای در حال ساخت را کش میرفت و به اتاقک کوچکی که برای خود ترتیب داده بود میآورد. صبح تا شب سنگ میتراشید و شب تا صبح به کافهها میرفت. مردم از او میخواستند که سر میزشان بنشیند و برایشان طراحی کند و آنها در عوض برایش مشروب میخریدند. مودیلیانی بابت طرحها پولی نمیگرفت. اما دستمزدش در واقع همان مشروبهایی بود که مدام مینوشید.
پس از جنگ با پایان یافتن کار ساخت و ساز و رکود اقتصادی در اروپا منبع سنگهای مودیلیانی هم به پایان رسید و او دوباره به نقاشی روی آورد. آن چه مودیلیانی را به ورطه نابودی کشاند افراط در مصرف الکل و مواد مخدر بود. کلیههای او رو به نابودی میرفت. در 1917 هنگامی که در یک آکادمی در حال نقاشی بود با دختری به نام ژان آشنا شد که این آشنایی به ازدوجشان منجر گشت. یک سال بعد ژان از او دختری در آغوش داشت که هنوز بی نام بود و به دلیل فقر بیش از حد آنها توان نگهداری از او را نداشتند. ژان برای مودیلیانی بیشتر نقش یک پرستار را داشت. هر وقت که آمادئو مست و سرگردان و برهنه در هوای سرد زمستان پاریس به خانه میرسید ژان بود که لباس به او میپوشاند و گرمش میکرد
.
در دوران رکود اقتصادی مودیلیانی به نیس رفت اما چیزی نبود که جذبش کند. دوباره به پاریس آمد. در 1920 بود که سرفههای مودیلیانی بالا گرفته بود. او علاوه بر بیماری کلیه به سرطان ریه هم گرفتار شده بود دستاوردی که از کارگاه مجسمهسازی آن دوران برایش مانده بود.
نوشیدن ابسنت یعنی همان مشروبی که ونگوگ را به نابودی کشاند، نوشیدن براندی تقلبی و ارزان قیمت و افراط در مصرف مواد مخدر او را تا مرز جنون پیش راند. پیکاسو و یکی دو نقاش دیگر معتقد بودند که مودیلیانی ادا در می اورد اما خبر نداشتند که در خلوت چه بر سر خود می آورد و حتی یک بار در اوج پریشانی دیوارهای خانه خود را ویران کرد. یا در شبهایی که برهنه از میان خیابانها میگذشت در واقع لباسش را به جای پول مشروب گرو گذاشته بود. او در نیمه شب 24 ژانویه 1920 در 36 سالگی به دلیل بیماری سل و سرطان ریه درگذشت.
مودیلیانی بدویت را با حالتی موقر جذاب و مهربان به تصویر میکشید . آن چه هنر او را متمایز میساخت همین تناقض شخصیت او و آثارش بود. آدمی دیوانه و همیشه لایعقل پیکرهها و پرترههایی کشیده است که میتوان به جرات از آنها به عنوان پیکرههایی بدیع و نوآورانه یاد کرد. پیکرههایی با زیباییشناسی خاص خود که حتی سالها بعد سبب پدید آمدن نوع خاصی از زیباییشناسی در صنعت تبلیغات گردید. مودیلیانی به گفتهی خودش در پی چیزی است که نه واقعی است و نه غیر واقعی. زیباییشناسی پیکرهها و حالات و وقار نقاشیهای مودیلیانی آنقدر – دست کم برای من – آرامش برای انسان به ارمغان میآورد که میتوان فارغ از تمام هیاهوهای تاریخ هنر به پیوند میان هنر کلاسیک، هنر بدوی و هنر نویی که در آثارش ریشه دوانده است دل بست. چشمهای ریز، بینیهای کشیده، گردنهای بلند، لبان نازک، بدنهای زرد و شانههای تکیده از ویژگیهای بارز آثار اوست.
متاسفانه مورخان غربی-مسیحی هنر به به دلیل تعصب و یا هر چه که میتوان نامش گذاشت در کتابهای خود اشارهای به مودیلیانی نکردهاند. گامبریچ، هلن گاردنر، و آرنولد هاورز هر سه از روی نام مودیلیانی گذشتهاند. همان دوران نیز مودیلیانی به لحاظ یهودی بودنش از دیدگاه نقاشان مطرح آن زمان یعنی پیکاسو یک هنرمند حاشیهیی محسوب میشد.
اگر چه آثار مودیلیانی کم ارزشتر و بی خاصیتتر از معاصرانش نیست اما چشم بستن مورخان بر او و آثارش بهسان چشم بستن بر حقیقتی است آشکار.
ژان همسر مودیلیانی چند ساعت بعد از مرگ آمادئو با اینکه آبستن طفلی 9 ماهه بود خود را از پنجره خانه به پایین پرتاب کرد و در دم جان سپرد. آمادئو مودیلیانی و ژان هبوترن در یک قبر به خاک سپرده شدند، و آخرین کلمه ای که سالها بعد هنگام مرگ بر زبان پیکاسو جاری گشت نامی نبود جز : مودیلیانی
این روزها که میگذرد چقدر غمگینم ، این روزها که میگذرد چقدر خوشحالم که میگذرند این روزها ، سهراب گفت چشمها را باید شست جور دیگر باید دید ، شاید صد بار شستم و هزار بار تلاش کردم ، اما همه چیز همان رنگ و همان معناست ، خستگی مفرط در تلاش بیهوده یافتن چیزی که نمیدانم چیست . رفتن به امید بهتر شدن و رفتن و باز هم رفتن و بهتر نشدن و بدتر شدن و هرچه بیشتر محکم می شوم محکمتر می زند و حالا چارهای نیست حتی نالهای هم نیست و این دردنامه که مینویسم از حیرانیاست، همه توهمهای شخصیاست مغرور که همه چیز را میخواهد ، تعادل ، زیبایی ، شادی ، علم ،ثروت ، قدرت و... و چقدر مسخرهاست خواستههایی که نمیدانی با آنها به کجا خواهی رسید .
من خستهام از این بارسنگین بودن و تحمل رنج بدوش کشیدن مصیبت زندگی ، چقدر چیزهای خوبی که میخواهم ببینم و نمیتوانم ، چقدر شادی که میتوانست برای من باشد ، چقدر نشاط . دوست دارم همیشه در تعادل باشم در آرامش بدون استرس بدون فکر و خیال و این ناممکن و دور است .
وقتی چیزی نیست تا دردم را درمان کند میروم توی لاک خودم ، بعد مالیخولیا میگیرم ، خیالباف میشوم ، تهوع میگیرم ، سرگیجه ، پیاده راه میافتم در خیابان و همین طور میروم ، خیابان را سیاه و سفید میبینم ، گلویم میسوزد از دود ماشین ، حالا توی ریههایم پر میشود از گازوئیل ، نفسم به شماره میافتد ، دستمال را جلوی دهانم میگیرم ، خیابان شلوغ است ، در بین این همه آدم چقدر غریبهام ، در بین مردم گاهی کسی را میبینم که قیافهاش به دلم مینشیند ، توی دلم میگویم کاش با او تنها بودم و حرفهای دلم را به او میگفتم ، حتما او مرا درک می کرد و چقدر با هم خوش بودیم ، همیشه آشنایی در آدم حس زنده بودن و سرزندگی را القا میکند ، بعد هر دو میرفتیم بدون درد ، در خیابان که راه میروم دستم پر شدهاست از برگههای تبلیغاتی که خودم هم نمیدانم چه زمانی و چه کسانی اینها را بدستم دادهاند ، یکی را میخوانم ، آدرسی در همین نزدیکیاست ، خیابان را دنبال میکنم ، به ادرس میرسم ، کاغذ را در سطل کنار جوب مچاله پرت میکنم ، در را باز میکنم ، بوی خوش قهوهاست و گرمای دوست داشتنی ، شاید این گرمای عشق و حرارت دخترها و پسرهایی است که تا حد ممکن صندلیها را بهم نزدیککردهاند .یک گوشه مینشینم ، کتم را درمیآورم . یک نوشیدنی داغ سفارش میدهم ، سفیر حرفی به گوشم مینشیند :"فکر کنم غالت گذاشته " ، " همشون بی معرفتن" ، "کفترت دون دیده پریده". جایم را عوض میکنم . حالا کنار پنجره نشستهام شیشه بخار کرده است . یک دستمال برمیدارم و شیشه را پاک میکنم ، بیرون شلوغ است . در هوای سرد مردم تندتر راه میروند .دخترکی فال فروش نزدیک شیشه میشود به من زل میزند ،او را به داخل دعوت میکنم ، وارد میشود ،فالهایش را به سمتم دراز میکند کنجکاو به همه اطراف نگاه میکند ، از او میخواهم کنارم بنشیند ،دخترک بیحس و حال مینشیند ، حواسش به دیگران است ، از او میپرسم که چه میخورد ، نگاهش را به سمت من بر میگرداند و میگوید :" اول نیت کن " ، دوباره از او میپرسم که چه میخورد ، خنده میکند ، برایش سانشاین سفارش میدهم ، دستانش از سرما ترکبرداشته است . یک فال بر میدارم ، به سرعت کاغذ را باز میکنم :
" شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر
من از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذیتنی بالهجر و الحجر
برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاریک میبینم شب هجر
دلم رفت و ندیدم روی دلدار
فغان از این تطاول آه از این زجر
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التجر
ای صاحب فال ! دلت عجیب گرفته مثل اینکه تنهایی و در میان ثانیه های هولناک در پی عقربک سرنوشت می دوی . گذارت به شبی می افتد که تا صبح صدای سکوت و سلام سر مستت می کند . به شب که رسیدی بایست و تا صبح در سکوت سلامش کن .
ای صاحب فال! حواست جمع هست ؟ بایست ! که در این ره نباشد کار بی اجر.
به دخترک میخندم ، دختر به من میخندد ، به یاد استاد میافتم ، کاش اینجا بود ، دلم تنگ است ، بغضی سنگین گلویم را میفشرد، قهوه را میآورند ،به دخترک تعارف میکنم ،کمی از قهوه را میخورد ، قیافهاش برمیگردد ، گویا توی ذوقش خوردهاست ، به او لبخندمیزنم ،لبخد تلخی تحویلم میدهد ،سانشاین دختر آماده میشود ،دختر به من نگاه میکند ، به او لبخند میزنم ، به سرعت شروع به خوردن میکند ، به او نگاه میکنم از خودم بدم میآید ، چقدر پست شدهام که از خریدن یک ساینشاین ناقابل برای دختری بیچاره خرکیف میشوم ، در حالی که دختر با چشمانش من را میپاید پول فال را میدهم ، هنوز قهوه من تمامنشدهاست، صورتحساب را میپردازم ، دختر خداحافظی میکند، دور دهانش را پاک میکند و برای من دست تکان میدهد ، در را که بازمیکنم سوز هوا سیلی بر صورتم مینوازد ، نمیدانم کی به نزدیک خانه رسیدهام ، خانه تاریک و سرد است هنوز گاز نداریم ،گازوئیل هم دارد ته میکشد ، به دستشویی میروم ، آبی به سر و صورت میزنم ، حالا به اتاق خواب میروم ، لباسهایم را در میآروم ، در حمام را باز میکنم و داخل میشوم ، خدایا چقدر سردم است ، آب کم کم گرم میشود ، حالا من زیر آب میروم ، استخوانهایم نرم میشود ، در حمام دراز میکشم ، آب از ارتفاع به صورتم میخورد ، مثل ضربههای شلاق صورتم را مینوازد ، من چقدر تنهایم ،گریهام میگیرد ، دلم برای کسی تنگ میشود ، من تنهایم و حالا نمیدانم کی و چه طور از حمام بیرون آمدهام . حوله آبی بر تنم است و موهایم زیر کلاه درد می کند . حتما که روز دیگری شروع شده است ، باید عجله کنم و گرنه تاخیر میخورم